رقص آتش

<<دفتر خاطرات مشترک مهتاب و محمد رضا>>

رقص آتش

<<دفتر خاطرات مشترک مهتاب و محمد رضا>>

فقط تو بهترینم ...

دیشب خواستم واسه دل خودم فال بگیرم وقتی فالنامه رو باز کردم چشمم به شعری افتاد که هیچ ربطی به دل من نداشت تازه فهمیدم که دلم مال خودم نیست...

خیلی به خدا گله میکردم چون احساس کرده بودم منو از یاد برده بود دنیایی نداشتم هماننده یک ربات که روز و شب نداشتم...

تو یک شب که مثله شبای دیگه امدم تو نت برای خودم میچرخیدم که داشت یک شب  دیگه از عمرم میگذشت ... اما نشد یک فرشته پی ام داد به من... فرشته نه بال داشت و نه گفت ارزو کن چون خوده فرشته ارزوم بود...

خلاصه..... منم شدم مثله یه ادم حالا به ارزوم رسیدم تو اوج هستم و لذت میبرم ....

در اخر... اگه ادبیاتم ضعیف است ببخشید اخه یه ربات تازه ادم شده

برای تو

یه روز بهاری دیدمت...دلم تاپ تاپ میزد...می خواست بپره بیرون...می خواستم از شرم آب بشم...۱۰۰بار با خودم کلنجار رفتم...۱۰۰بار گفتم نمیرم!...اما اختیارم از دستم خارج شد و آمدم...اونجا بودی با یه شاخه گل صورتی....دلم ریخت...گونه هام گر گرفت...و اونجا بودی...نگام گره خورد توی نگاهت....یک لحظه...دلم رفت...یه جای دور...اولش خجالت می کشیدم...اما بعدش کم کم نگاهت کردم...احساس آرامش داشتم...انگار مشکلاتم رنگ باختن...تو رو حس می کردم...قوی و ثابت...زخم کهنه ات دردناک بود مثل من...دستم رو دراز کردم و با تردید دستت رو گرفتم...دردم ساکت شد...آروم شدم...دلم گرم شد...جرقه زده شد...گر گرفتم...محمدرضا ی من تو اینجا بودی انگار از روز ازل...تو با من متولد شده بودی...۱۰۰۰ها سال می شناختمت...بودنت بهم اطمینان میداد که کسی همیشه هست...با من و در من...من با تو متولد شدم...من نبودم... با تو ما بودم...

ما...